نویسنده: ثنا عصائی حدیدموضوع : 24
ساعت فرصتما در زندگی فرصت های کمی شامل حالمان میشود و اگر از آن فرصت ها به خوبی استفاده نکنیم دیگر شامل حالمان نخواهد شد و فقط پشیمانی به جا می ماند. فرصت را قنیمت بِشماریم.به سمت سوئیت شصت متری دانشجوئی اش می راند، قطعا دوستانش تا به الان بیدار شده اند. جمعه ها همیشه برایش کسل کننده بود اما انگار این جمعه رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود، مهراب این جمعه سرحال بود.+سالم دادا ، خوش اومدیسلام بروبچ،من اومدم-ای بابا ؛ بچه ها بپرید برید چندتا خرت و پرت بگیرید بیارید بخوریم.یخچال اینجا همیشه مثل مسجد میمونه.خالیهخالی،موندم من نباشم چجوری زندگی میکنید؟+محرابی خره ، همه که مثل شما وضع مالی توپ ندارنبه زور بلدی صحبت کنی می ترسم اینو یاد بگیری اون یادت برهعلی توام همش از بدبختی بنال نیز من پولدارم.بعدم دادا کی به تو گفت اصفهونی حرف بزنی؟حالا خوبست فارسیه+دادا تو نمیفهمی قشنگست.خیلیم شیرینست. تو غصه من و نمخواد بخوریبنیامین از خواب بیدار شد+ حالا نمیشه شما دوتا چلغوز اول صبحی انقدر صحبت نکنید ؟ بابا منم آدمم چشم ندارید ببینید یکی خوابه؟اون دوتا کوشن؟-این دوتا قبل اینکه من برسم رفتن کوه ، توام دیگه پاشو که الانم اونا بر میگردن ناهار بخوریم.کیان و سعید خسته از کوه بازگشتند.- سلام وای که چقدر خسته شدم، من که دیگه کوه بیا نیستم سعید.اونم تو این هوا +سلام بچه ها، اره خودمم خیلی خسته شدم هوا خرابهمحراب، سعید و کیان را پت و مت می نامیدند. چون آن دو همیشه بدون فکر تصمیم می گرفتند و سریع هم عملی میکردند.بعداز خوردن غذا هرکدام از آن هاروی تخت خودشان ولو شدن. کمی از ناهار نگذشته بود که حوصله محراب سر رفته بودموبایل خود را در دست گرفت و سراغ بازی های آن رفت. بعد رمان ها و داستان های زیبا...
ادامه مطلبما را در سایت رمان ها و داستان های زیبا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : sanaasaeihdid بازدید : 41 تاريخ : شنبه 26 آذر 1401 ساعت: 19:01